داستان عاشقانه

 
 
 
 

منه احمق... منه زود باور و ساده دوباره یه روزنه ای از امید تو قلبم باز شد ...

اشکامو پاک کردم و رفتم پیشش ...

با صدای گرفتم گفتم با من کاری داشتین ... ؟

برگشت ... خیلی بی مقدمه گفت ... میشه یه کم عاقلانه به این موضوع فک کنی ...

من میدونم دوستم داری پروانه همه چیز رو بهم گفته ...

ولی من مطمئنم که دوست داشتنه تو عشق نیست یه مشت هوس بچگانه ست ...

میدونم تو اگه یه مدت منو نبینی همه چیز از یادت میره (خواستم بگم الان 3 ماهه که ندیدمت پس چرا هنوز...) ولی اون حتی فرصت حرف زدن به من نداد ...

می گفت : حالا به فرض که واقعا دوستم داشته باشی ...

آپلود عکس




موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها: داستان عاشقانه ,

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 14 تير 1392 | 14:23 | نویسنده : احسان |


قصه عشق


عاشق فقیر

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند

غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور

سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا

بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم

زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند

ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی

ظرف مونده بود.



****************************

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

 

آپلود عکس




موضوعات مرتبط: داستان ، ،
برچسب‌ها: داستان های کوتاه عاشقانه ,

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 3 تير 1392 | 19:51 | نویسنده : احسان |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.